الخیر فی ما وقع...
حدودا چهار ماه پیش با کلی ذوق و شوق همراه با امیر عباس رفتیم به مؤسسه "جامعة القرآن " تا ایشونو برای دوره روخوانی قرآن ثبت نام کنیم. با شناختی که از محیط اونجا داشتم (امیر عباس پارسال همین ایام برای دوره حفظ اشاره به همین شعبه "جامعة القرآن میرفت)خیلی دوست داشتم امیر عباس قبل از مدرسه اونجا مشغول باشه، بالاخره خیلی مشتاق و مصمم ثبت نام رو انجام دادیم و کتابها و لباس فرم رو هم تحویل گرفتیم.
از روز اول مهر،سه روز در هفته همراه با امیر عباس و محمد صدرا به "جامعة القرآن" می رفتیم تا پسرمون روخوانی قرآن رو یاد بگیره و ما هم کلی ذوق کنیم.
امیر عباسم خوب پیش میرفت و با علاقه تمام حروف رو یاد گرفت و حتی کتاب دوم رو هم که آموزش صداهای کوتاه و بلند و...بود رو خوب شروع کرد اما حدودا به نیمه های کتاب دوم که رسید و البته مقداری هم درسها سنگین تر شد،متأسفانه امیر عباس به سختی زیر بار تمرین کردن میرفت و در برابر خوندن درسهای کتابش و حتی کلاس رفتن مقاومت میکرد تا حدی که یکی در میون کلاسها رو شرکت میکردیم.
تقریبا دو ماه به همین منوال گذشت و با این رفتارهای امیر عباس انگیزه من هم که با سختی مسیر خونه تا "جامعة القرآن" رو میرفتم(چون ساعت کلاسها زمانی بود که اغلب محمد صدرا خواب بود و باید در تمام طول مسیر بغلش میکردم) کمتر شد و از طرفی هم با معلمشونم که مشورت کردم،ایشون هم تأکید کرد که اگه واقعا دوست نداره و احساس می کنید با اجبار کردنش خدایی نکرده از قرآن زده میشه، دیگه نیارینش. در طی مشورتی هم که با پدرش داشتیم، نتیجه بر این شد که امیر عباس دیگه کلاس نره.
البته یکی از دلایل مهمی که باعث شد چنین تصمیمی بگیریم این بود که نکنه که آموزشهای این دوره که به واسطه اون، بچه ها تمام حروف الفبا رو یاد میگیرن و به راحتی میتونن کلمات رو بخونن،باعث دلزدگی بچه در کلاس اولش بشه و باعث بشه آموزشهای کلاس اول براش خسته کننده و تکراری به نظر برسه و انگیزه اش برای مدرسه رفتن هم از دست بره.
اما از همه این حرفها و دلیلها که بگذریم واقعا دلم میخواست امیر عباس این دوره رو کامل و با موفقیت تموم کنه و بتونه توی همین سن و سال، قشنگ قرآن رو بخونه که نشد و ما موندیم حسرت به دل...
و مسلما حکمتی است در آنچه پیش آمد،الخیر فی ما وقع...